سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مشاوره نوین
هر کس مى خواهد عزیزترین مردم باشد، باید تقواى الهى پیشه کند. حضرت محمدمصطفی (ص) 

در روز اول سال تحصیلى، خانم «تامپسون» معلّم کلاس پنجم دبستان، وارد کلاس شد و پس از صحبت‌هاى اولیه، به دانش‌آموزان گفت که همه‌ی آنان را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین‌شان قائل نیست. البته چنین چیزى امکان نداشت. به‌خصوص در مورد پسر کوچکى به نام «تدى استودارد» که خانم «تامپسون» چندان دل‌ِ خوشى از او نداشت. «تدى» سال قبل نیز دانش‌آموز همین کلاس بود. او همیشه لباس‌هاى کثیف به تن داشت، با بچه‌هاى دیگر نمی‌جوشید و به درسش هم نمی‌رسید و درواقع ‌دانش‌آموز نامرتبى بود.

سرانجام، خانم معلم تصمیم گرفت به پرونده‌ی ‌تحصیلى سال‌هاى قبل او نگاهى بیندازد تا شاید به علت درس‌نخواندنش پی‌ببرد. او با دیدن پرونده‌ی سال‌های قبل متوجه شد که «تدی» در ابتدا دانش‌آموز بسیار باهوش و بااستعدادی بوده ولی در اثر مرگ مادرش، دچار مشکل روحی شده است. او از این‌که دیر به مشکل «تدی» پی‌برده بود، خود را سرزنش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلم بود و همه‌ی دانش‌آموزان هدایایى در کاغذ‌کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ برای او آورده بودند، به‌جز هدیه‌ی «تدى» که داخل یک کاغذ معمولى بسته‌بندى شده بود. داخل بسته‌ی او، یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه‌ی عطر که سه‌چهارمش مصرف شده بود، قرارداشت. این امر باعث خنده‌ی بچه‌ها شد اما خانم «تامپسون» فوراً خنده‌ی آنان را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن‌را همان‌جا به‌دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. «تدى» آن روز بعد از پایان ساعت مدرسه، صبر کرد تا خانم «تامپسون» از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و گفت: «شما امروز بوى مادرم را می‌دادید.»

خانم «تامپسون» از آن روز به بعد، آدم دیگرى شد و در کنار تدریسِ خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش «زندگی» و «عشق به هم‌نوع» به بچه‌ها پرداخت و البته توجه ویژه‌اى نیز به «تدى» می‌کرد. پس از مدتى، ذهن «تدى» دوباره زنده شد. هرقدر خانم «تامپسون» او را بیش‌تر تشویق می‌کرد، او هم سریع‌تر پاسخ می‌داد. به‌سرعت، او یکى از با‌هوش‌ترین بچه‌هاى کلاس شد و خانم «تامپسون» با وجودى که به دروغ گفته بود همه را به یک اندازه دوست دارد‌ اما حالا «تدى» دانش‌آموز محبوبش شده بود.

چند سال بعد، یادداشتی از «تدى» به خانم «تامپسون» رسید. او نوشته بود که دبیرستان را با موفقیت تمام کرده و هم‌چنین افزوده بود که شما بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته‌ام. چهار‌سال بعد از آن، خانم «تامپسون» نامه‌ی دیگرى دریافت کرد که در آن «تدى» نوشته بود به‌زودى از دانشگاه با رتبه‌ی عالى فارغ‌التحصیل می‌شود و باز هم تأکید کرده بود که خانم «تامپسون» بهترین معلم دوران زندگی‌اش بوده است. چهار‌سال دیگر هم گذشت و باز نامه‌اى دیگر رسید. باز هم او خانم «تامپسون» را محبوب‌ترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود‌ اما این‌بار، نام «تدى» در پایان نامه کمى طولانی‌تر شده بود: «دکتر ‌تئودور استودارد»

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه‌ی دیگرى رسید. «تدى» در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و قصد دارند با هم ازدواج کنند و از خانم «تامپسون» خواهش کرده بود که اگر موافقت کند، در مراسم ازدواج در کلیسا در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در‌نظر گرفته می‌شود، بنشیند. خانم «تامپسون» هم بدون معطلى پذیرفت و ‌‌دستبند مادر «تدى» را با همان جاهاى خالى نگین‌ها به‌دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که «تدى» برایش آورده بود را خرید و روز عروسى به خودش زد.

«تدى» وقتى در کلیسا، خانم «تامپسون» را دید، بسیار خوشحال شد و به او گفت‌: «از این‌که به من اعتماد کردید و به‌خاطر این‌که باعث شدید من احساس کنم‌ آدم مهمى هستم‌ و از همه بالاتر به‌خاطر این‌که به من نشان دادید می‌توانم تغییر کنم، از شما متشکرم.»

خانم «تامپسون» که اشک در چشم داشت، پاسخ داد: «تدى، تو اشتباه می‌کنى. این تو بودى که به من آموختى ‌می‌توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.»

«تدى استودارد» هم‌اکنون در دانشگاه «آیوا» استاد برجسته‌ی پزشکى است و بخش سرطان دانشکده‌ی پزشکى دانشگاه نیز به نام او نام‌گذارى شده است.

 

همین امروز گرمابخش قلب یک‌نفر شوید، وجود فرشته‌ها را باور داشته باشید‌ و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.

 


[ سه شنبه 91/2/12 ] [ 12:52 عصر ] [ مژگان جهانبخشی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

به شوق صبح و سحر، شام تار هم خوب است برای گریه شدن آبشار هم خوب است تمام هفته خطا و غروب جمعه دعا کمی خجالت از این انتظار هم خوب است اگر چه لایق وصل تو نیستیم آقا ولی کشیدن ناز نگار هم خوب است گمان کنم که نمی بینمت، بگو غلط است امید دادن این بی قرار هم خوب است کسی به فکر شما نیست، همه خوبند ملال نیست دگر، کار و بار هم خوب است مرا ببند که من جای دیگری نروم برای عبد فراری حصار هم خوب است هوای شهر بد و گریه سخت و حال بد است کمی هوا وسط این غبار هم خوب است اگر نشد برسم من به پابوسی تو برای این دل من وصف یار هم خوب است برای اینکه به دست آورم دلت را من قسم به فاطمه داغدار هم خوب است مرا ببخش به دردت نخورد نوکریم که بخشش دل این شرمسار هم خوب است اگر که پای رکابت نشد شهید شوم برای کشتن ما زلف یار هم خوب است اگر اجل به وصالت مرا مجال نداد امید آمدنت بر مزار هم خوب است
امکانات وب


بازدید امروز: 815
بازدید دیروز: 82
کل بازدیدها: 991938